زمانی که عکس بالا ثبت شد، سکوت خوبی برقرار بود. از آن سکوتها که زیادی عجیب است و باید به آن شک کرد. در آن شب همه چیز بسیار آرام بود، الان میدانم که آن آرامش، آرامش قبل از طوفان بود، آن موقع نمیدانستم که چند ساعت بعد، من یکی از با ارزشترین داراییهایم که در زندگی به دست آورده بودم را از دست خواهم دادم. در آن لحظه، من در دنیای خودم بودم، چایم را میخوردم و انتظار همبرگری را میکشیدم که سی – چهل قدم آن طرفتر منتظرم بود.
چند ساعت بعد از ثبت این عکس، پلیس به در خانه میکوبد. صدایی که در مغزم میشنوم، چند ده برابر از یک در زدن معمولی است. آن سکوت دیگر شکسته شده است. همه توجیح شده بودند که در چنین موقعیتی، نباید نفس کشید، نباید سر و صدایی کرد و در را نیز باز نکرد، اما یک اشتباه کوچک کافی بود تا در را برای پلیس باز کنند. خدای من! پلیس بصورت ضربتی وارد میشود، یکی میگوید انگار آدم کشتهایم. عرق سردی بر روی پیشانیام حس میکنم، این دیگر چه حرفی بود که زد؟ آخه الان وقت حرف زدن است؟ به خودوم گُفتُم نشین، پاشو بریم تا جسدارو گم و گور کنیم.
چشمهای همه را میبندند، جدایمان میکنند و میبرند. چشمهایم که باز میشود، در راهرویی که نمیدانم کجاست هستم، پشت در اتاقی منتظر چیزی هستم که نمیدانم چیست. به دستانم که نگاه میکنم، میبینم دستبندی به آنها نیست، تعجب میکنم. یاد آن جمله میافتم که در ابتدای ورود به پلیس زده شد «مگر آدم کشتهایم؟» خیالات برم میدارد! پس من چرا اینجا هستم؟ اگر اینجا هستم، پس چرا دستبند ندارم؟
شخصی کنارم است، یادم نیست که پیر بود یا جوان، حتی جنسیتش هم یادم نیست، کما اینکه اگر اینها را هم میدانستیم، کمکمان نمیکرد. از اینجا وارد یک دیالوگ با وی میشوم.
+ تو دیگه چرا از حضور پلیس ترس و استرس داشتی؟
– من؟ چون من .. چون من آدم کشتم. من یک پسر بچهی دوازده – سیزده ساله رو، توی یک کوچه، با دستهام، با همین دستهایی که تتوی برگر داره، همین دستهایی که خیلی عضلانی نیست، گلوش رو با بیتفاوتی هرچه تمام فشار دادم که دیگر نفس نکشید، سیاه شد، کبود شد. فرصت اشک ریختن ندادم و خفهاش کردم. بعدش هم با بیرحمی رهایش کردم.
حس عجیبی بود. خوشایند نبود، حتی حس قدرت هم بهم نداد اما گفتم که، حس عجیبی بود.
سپس یک دختر رو خفه کردم، یک دختر سی و خوردهای ساله. نمیخواستم چنین کنم اما موقعیتش پیش آمد. آن را هم خفه کردم، طی چند نوبت گلویش را فشار دادم. تفاوتش با پسربچهی قبلی اینجا بود که این یکی در یک شب تاریک اتفاق افتاد. چشمهایش را ندیدم اما صدای گریهاش دائم توی گوشم است و رهایم نمیکند.
دومین بار هم احساس قدرت یا احساس خوبی نداشتم. عجیب و عجیب بود. حتی من در یک دنیای موازی، چند تن از دوستان و خانوادهام را هم نیز کشتهام. اینبار روشم فرق داشت، نمیدانم دقیقا به چه صورت انجامش دادم، اما خفهشان نکردم. حتی با عوض کردن روش نیز، یک آنتاگونیستی بودم که حس قدرت ندارد، فقط یک حس عجیب، یک حس عجیبی بعد از انجام آن کارها داشت.
نمیتوانم برایتان عجیب را توصیف کنم. عجیب چیزیست که هیچگاه بهش افتخار نمیکنید، مثلا من از نگاه کردن به دستهایم خجالت میکشم. آنها را پشت بدنم، از خودم و دوستانم مخفی میکنم. با هیچکس دست نمیدهم، به هیچچیز دست نمیزنم، دستانم را بی آنکه لکهی خونی بر رویش باشد، مدام میشویم و آرزو میکنم کاش هیچوقت دست نداشتم.
همه اینها را گفتم تا بگم که من از حضور پلیس به این دلایل بالا استرس و ترسی نداشتم. پلیس از من بهترین حسم را دزدید. دقت کردید؟ بله، دزدید. یعنی نمیدانست دارد آن را میدزدد یا خراب میکند، بدین صورت که گاهی افرادی که از نظر خودشان کار درستی انجام میدهند اما در واقع دارند چیزهای با ارزش دیگری را خراب میکنند. این هم یکی از آنها بود.
از چند ساعت بعد از این عکس، من یکی از با ارزشترین چیزهایی که در زندگی به دست آورده بودم را از دست میدهم.