اگر یکی از مراجعین من برای پیشبرد کارش نیاز به کمک داشته باشد، سیل ایدهها و راهکارهای من برای او سرازیر میشود و ظرف یک ساعت میتوانم مشکلش را حل کنم. شنیدهاید که میگویند جریان فکری گاهی باز میشود؟ من در چنین مواردی میتوانم جوابها و ایدههای بیشماری داشته باشم.
«ببین، باید فلان کار رو بکنی و فلان کار رو نکنی، باید فلان رو بفروشی و فلان رو بخری» و از این قبیل چیزها. به محض ورود به این بخش، خلاقیت مغز من به اوج میرسد و هزاران راه و ایده پیشنهاد میدهم. بعضی از مردم صدای خوبی دارند و برخی طراحان خوبی هستند؛ اما استعداد ذاتی من، ارائه راهکار برای مارکتینگ است.
هر راهکاری که فکرش را بکنید. برندینگ، بازاریابی شبکههای اجتماعی، تولید محتوا، هر چیزی که بخواهید. اما مشکلی که من دارم این است که نمیتوانم برای کسب و کار خودم بازاریابی کنم و هیچ ایدهای به ذهنم نمیرسد.
نمیدانم از چه طریقی اقدام کنم؛ نمیدانم چه فرد یا افرادی را به عنوان قشر هدف انتخاب کنم و حتی نمیتوانم یک خط بنویسم تا زندگیام را نجات دهم! جانم در میآید تا برای هر مقالهای که به کسب و کار خودم مرتبط باشد یک تیتر انتخاب کنم.
«آیا میخواهید یک کار…» نه. احمقانه است.
شاید «کسب و کار مناسب زندگی شما» خوب باشد.
نه. خوب نیست! دوباره سعی کن.
« ده دلیل برای این که یسشتنیسهتینسسخنی…»
از این کار متنفرم!
تمام مهارت من برای بازاریابی صرف دیگران میشود و بخش تولید کننده ایده ذهنم که برای دیگران مثل فرفره ایده تولید میکند، برای خودم به پتپت میافتد! و من تنها کسی نیستم که این اتفاق برایش میافتد. هر هفته با بسیاری از همکارانم را در سراسر جهان صحبت میکنم و میبینم که آنها هم با این مشکل دست و پنجه نرم میکنند. ما نمیتوانیم برای خودمان بازاریابی کنیم و خودمان هم از این مسئله آگاهیم.
من چهار فرضیه در ارتباط با دلیل این مسئله دارم:
- ما تحت تاثیر استانداردهای کاری قرار گرفتهایم و به جای استفاده از راهکارهایی که مطمئنیم جواب خواهند داد، درگیر آن استانداردهاییم.
- ما به همکارانمان فکر میکنیم؛ خیلی هم فکر میکنیم؛ زیرا آنها هستند که در ارتباط با نوشتههای ما نظر میدهند و آنها را منتشر میکنند.
- ما به غریزه خود اعتماد نداریم.
- ما بر روی چیزی که میخواهیم انجام دهیم تمرکز میکنیم؛ در حالی که باید بر روی چیزی که برای آن پول بیشتری نصیبمان میشود تمرکز کنیم.
در نسخه اولیه این مطلب، من به عمق هر یک از این چهار مسئله رفته بودم. اما در ادامه متوجه شدم که حرف تمام آنها یکی است:
ما دیگر به خودمان اعتماد نداریم.
این هفته با یکی از دوستانم نشسته بودم و هزار بهانه میآوردم که سرویس کاری جدیدم را راه نیندازم. دوستم به من خیره شد و با عصبانیت گفت «اون سرویس رو به سرعت راش بنداز!»
حق با او بود.
بهانههای من منطقی بودند، ببینید:
- من به زمان بیشتری نیاز دارم
- من برای راه اندازی این سرویس افراد کافی پیدا نکردهام
- میتوانیم این کار را انجام دهیم، به این شرط که پادکست منتشر شده باشد؛ سه ماه دیگر!
- این کار شدنی نیست!
- این کار از این روش به سرانجام نخواهد رسید
بله. نخواهد رسید. اما مسئله همین است! هیچ مارکتینگی دقیقا مثل نقشهاش پیش نمیرود.
یا حد اقل من هیچ موردی ندیدم؛ حد اقل در دهه گذشته.
ما افراد شاغل در مارکتینگ نیمی از عمر خود را صرف این کردهایم که به مراجعانمان بیاموزیم چه چیزی «ایده آل» است و چه چیزی در طبقه خود «بهترین» است. این مسئله باعث شده است به طور کلی فراموش کنیم این مفاهیم واقعیت ندارند.
واقعیت بی نظم است. همه چیز در دقیقه آخر انجام میشود و بسته به کنش شما، واکنش نشان میدهد. همه ما سر جایمان نشستهایم و در خیالمان پرواز میکنیم. تمام انرژی ما صرف این میشود که دیگران را قانع کنیم که میتوانیم هر مسئلهای را حل کنیم؛ که ما بر اساس سامانه و پردازش و … میتوانیم از پس مشکلات بربیاییم. بین خودمان باشد. چنین چیزهایی وجود ندارند.
میدانم که سخت تلاش کردهاید و در سایتهای بزرگ آگهی زدهاید. میدانم که طراح سایتتان آنطور که باید عمل نکرده است و تم مورد علاقه شما روی سایت پیاده نشده است. میدانم، میدانم، میدانم. همه میدانیم. اما روش کار همین است. پس بیایید این چرخه مسخره را متوقف کنیم. باید قضیه آب خوردن کوزهگر از کوزه شکسته را کنار بگذاریم. سوال اصلی این است: مراجع و مشتری ما چه چیزی میخواهد؟
- توجه کنید: نیاز آنها مهم نیست. مهم نیست به چه چیزی اهمیت میدهند. مهم نیست رقیب شما چگونه عمل میکند. مهم نیست همکاران شما در ارتباط با سایتتان چگونه فکر میکنند. مهم نیست که مشتریان قبلی هنوز هم جذب استایل شما میشوند یا خیر. مهم نیست مردم راجع به ایدههای آینده شما چگونه فکر میکنند. تنها چیزی که مهم است، این است: مشتریان چه میخواهند؟
کار شما این است: ایجاد ارتباط میان راه حلهایی که دارید با مشکلاتی که مشتریان دارند.
این که به دیگران بگویید چگونه بازاریابی کنند، یک مسئله جدا است؛ همان چیزی است که همه ما در آن مهارت داریم. اما کاری که من گفتم، با آن فرق دارد. خوشبختانه تفاوت میان این دو مسئله چندان بزرگ نیست. تنها نیاز به کمی زحمت دارد. ما باید با اشتباه کردن کنار بیاییم؛ چون این کار درست است! باید بازیگوشی کنیم و از کاری که همیشه انجام میدادهایم فاصله بگیریم؛ هرچند عجیب و مسخره به نظر بیاید. هرچند باعث شود به هیچ وجه شبیه یک بازاریاب حرفهای نباشیم. اما، باور کنید این مسئله کمک میکند تا توجه افرادی که باید برای ما مهم باشند به ما جلب شود. کدام افراد؟ مشتریان.
نویسنده مقاله: مارگو آرون / منبع: هابسپات